چکیده:
مقالهی پیش رو در صدد است تا مخاطب را با دکترین نیکسون که تحت عنوان کتاب «پیروزی بدون جنگ» و به قلم وی نگاشته شده، آشنا کند و در ادامه بهطور مختصر بخشهای دارای اهمیت بالاترِ این دکترین را تبیین و تشریح کند. همچنین سعی خواهد شد تا جمعبندی مناسبی از کتاب وی صورت بگیرد و به این سؤال پاسخ دهد که آیا آمریکا میتواند شریکی مطمئن برای کشورهای جهان سوم و بخصوص ایران باشد؟
مقدمه:
ریچارد میلهوس نیکسون -سی و هفتمین رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا- بین سالهای ۶۹ تا ۷۴ میلادی بود که بعد از رسوایی واترگیت (جاسوسی از حزب دموکرات پیش از انتخابات به دستور نیکسون در محلی به نام واترگیت) مجبور به استعفا از سمت خود شد. وی قبل از تصدی این پست ۸ سال معاونت ریاست جمهوری آمریکا و برخی سمتهای مهم دیگری را نیز بر عهده داشت. وی که به عنوان یک سیاستمدار با تجربه از سال ۴۲ میلادی و با ورود به نیروی دریایی ایالات متحده، پای به سیستم دولتی آمریکا گذاشته بود، نظراتش به عنوان یک فرد مطلع و با تجربه در عرصهی سیاست همیشه مورد توجه استراتژیستهای بینالمللی قرار گرفته است. در همین راستا و در اواخر دههی ۸۰ میلادی وی با نوشتن کتابی با عنوان «پیروزی بدون جنگ» مجدداً خود را در دنیای سیاست مطرح میکند و حد و غایت معرفتشناسی خود در این عرصه را در قالب دکترین نیکسون به اندیشمندان دنیا ارائه میدهد.
نیکسون دکترین خود را بر پایه اصولی که منجر به بهبود رابطه آمریکا با کشورهای دنیا و همینطور برخورد محکمتر و پیروزی در نبرد با جبههی کمونیسم میشود، استوار کرده است. این اصول در مقابله با شوروی بر مبنای چگونگی مذاکره با این کشور و همینطور چگونگی رقابت با آن تبیین شده است. در حوزهی دکترین تعامل با چین نیز با استفاده از عنوان «غولی که بیدار شد»، در تلاش است تا نوع تعامل صحیح با این کشور درحالتوسعه را تشریح کند. نیکسون در ادامه به نوع تعاملی که ایالات متحده باید با ژاپن به عنوان یک قدرت نوظهور داشته باشد، میپردازد و از ژاپن به عنوان غول بیتفاوت و خاموش یاد میکند. وی در برخورد با کشورهایی که از آنها با عنوان جهان سوم تعبیر میکند، معتقد است که مردمان این سرزمینها توأمان نیازمند اقتصاد پویا و معنویت میباشند لذا آمریکا برای تثبیت هژمونی خود در آینده نیاز دارد که در جهت رفع هر دو نیاز تدابیری بیندیشد در غیر این صورت هژمونی و دوران حکومت آمریکا بر دنیا به زودی پایان خواهد یافت.
نیکسون در فصل اول از کتاب خود به موضوع تقابل دو ابر قدرت غرب و شرق میپردازد و به صراحت اعلام میکند که علت اصلی تقابل و دشمنی آمریکا با شوروی مباحث اقتصادی و یا نظامی نیست کما اینکه کشورهایی چون ژاپن نیز دارای قدرت اقتصادی بسیار بزرگ میباشند ولی آمریکا هیچگاه به آنها به عنوان یک دشمن صریح و قطعی نگاه نمیکند. نیکسون پس از تبیین ویژگیهایی که شوروی به عنوان یک ابر قدرت در اختیار دارد و همینطور تشریح نقاط ضعف آن در مقابل آمریکا، اینگونه استدلال میکند که شوروی علیرغم داشتن قدرت نظامی بالا، بازهم از آمریکا عقبتر است و در سایر حوزهها مانند اقتصاد نیز با فاصلهی زیادی از این کشور قرار دارد لذا در تشریح این عقبماندگی علت اصلی را شکاف اخلاقی و ایدئولوژی حاکم بر شوروی بیان میکند و هشدار میدهد که اگر آمریکا در عرصهی ایدئولوژیکی بر آرمانهای خود مقابل شوروی اصرار نورزد، علیرغم وجود برتریهای استراتژیکی بسیار نسبت به آن کشور، بازهم نابود خواهد شد.
«ما اگر قلمداد کنیم که شکاف اخلاقی دو ابرقدرت را از هم جدا نمیسازد ارزشها و مقاومتمان در برابر توسعهطلبی شوروی نابود خواهد شد.»[۱]
وی پس از تشریح وضعیت آمریکا در برابر شوروی و نشان دادن نقطهی تقابل اصلی و ماهوی بین دو کشور، استراتژی خود را برای مقابله با کمونیسم و ایدئولوژی خدا ناباوری اینگونه بیان میکند:
«ما باید راهی پیدا کنیم که با شورویها داخل فضایشان و در داخل خودِ شوروی رقابت کنیم. اگر ما خود را در لاک دفاعی قرار دهیم و ابتکار عمل را به دشمن واگذاریم، بازنده خواهیم بود.»[۲]
نیکسون در تشریح استراتژی خود دربارهی مکانیسم مقابله ایدئولوژیک آمریکا با شوروی تأکید میکند که این تقابل نباید در بیرون از مرزهای شوروی رخ دهد. تقابل مذکور باید در مرحلهی اول در کشورهای تحت سلطهی کمونیسم و سپس در داخل مرزهای خودِ شوروی صورت بگیرد و در این مسیر لازم است بر روی ذهنها و قلبهای مردم از طریق تبلیغات رادیویی و رسانهای کار شود تا مردم بر علیه نظام کمونیستی شوروی قد علم کنند و آن را از درون مضمحل نمایند زیرا این امپراتوری قویتر از آن است که بتوان از بیرون به آن صدمهی جدی وارد کرد.
نیکسون که مانند سایر استراتژیستها و سیاستمداران دنیا از ابتدا معتقد بود دشمنی و تقابل آمریکا و شوروی یک تضاد ایدئولوژیک است و نه یک تقابل استراتژیک، «رقابت ما با شوروی جنبه نظامی و اقتصادی و سیاسی دارد اما ریشه رقابت این دو کشور را جنبه ایدئولوژیک تشکیل میدهد.»[۳] طبق دکترین نظام صهیونیسم معتقد بر اجرای اقداماتی مبتنی بر بند ۱۶ از پروتکل هرتزل میباشد که دکترین حاکم بر استعمار فرانو را تبیین کرده است وی در ادامه به تشریح مکانیسم این استراتژی برای مقابله با مسکو میپردازد:
«تنها راه برای درگیر شدن ما در رقابت مسالمتآمیز در داخل شوروی از طریق برنامههای رادیویی خارجی و مبادلات فرهنگی است.»[۴]
وی نیز مانند استراتژیستهای بزرگ دیگر آمریکایی بر این باور است که باید شوروی را با کار فرهنگی و از درون دچار استحاله کرد و این راه بیخطرترین و به تعبیر نیکسون، مسالمتآمیزترین مسیر برای اعمال دشمنی خود با شوروی است.
نیکسون در بحث نظامی و تقابل دو ابر قدرت با اشاره به موضوع جنگ افغانستان و حمله شوروی به این کشور معتقد است که دکترین نظامی ایالات متحده باید بر پایه حمایت آمریکا از گروههای انحرافی اسلامی که بعدها تحت عنوان طالبان مشهور شدند، طرحریزی شود و مادامی که شوروی نیروهای خود را از این کشور بیرون نبرده است آمریکا باید به حمایت خود از این گروهها و تقویت آنان ادامه دهد.
«ما نباید تا زمانی که شوروی تمام نیروهای خود را از افغانستان بیرون نکشیده است، کمک خود را به گروههای مبارزان افغان قطع کنیم.»[۵]
نکتهی جالب توجه این است که این استراتژی از سال ۸۰ و شروع حمله شوروی به افغانستان توسط ریگان رئیسجمهور وقت و به پیشنهاد الکساندر دمارانش-رئیس سرویس جاسوسی فرانسه- اعمال شده بود و با قوت در حال پیگیری بود. البته تأکید دوبارهی نیکسون بر این موضوع نه به خاطر یادآوری به مسئولین و مقامات عالیرتبه کشورِ خود، بلکه نشان از اهمیت راهبردی این نوع استراتژی در دکترین نظامی ایالات متحده آمریکا در جهت نابودی و تقابل با کشورهایی دارد که آمریکا آنها را دشمن خود میپندارد.
به نظر میرسد آمریکا منطبق بر دکترین نظامی خود عمدتاً در دو وضعیت از این استراتژی استفاده میکند:
- قدرتمند بودن کشور هدف از لحاظ توان امنیتی- نظامی و عدم توانایی مقابلهی نظامی مستقیم با آن
- تضعیف قدرت درونی آمریکا بخصوص در حوزهی اقتصادی
آمریکا در این دو حالت سعی میکند که با حمایت از گروههای انحرافی که خود به نوعی بنیانگذار آنان نیز بوده است، اقدام به شروع جنگ نیابتی (proxy war) کند و اینگونه دشمن خود را مستأصل و تضعیف نماید و سپس در قدم بعدی با اعمال فشار بر مؤلفههای قدرت، دشمن خود را در حالتی منفعل قرار داده و خواستههای خود را بر آن تحمیل نماید.
این استراتژی در مقابله با شوروی مثمر ثمر واقع شد و این کشور با وجود توانایی بسیار بالا در حوزهی نظامی ۸ سال در افغانستان زمینگیر شد و نتوانست به خواستهی خود دست یابد. لازم به توضیح است که تنها علت شکست شوروی در افغانستان حمایت آمریکا از گروههای تندروی اسلامی و متحجران نبوده است و عوامل زیادی مانند یکپارچگی ملت افغان و غیرت ملی از مهمترین عناصر در موفقیت افغانستان در برابر نیروهای متجاوز کمونیسم بوده است بااینحال آمریکا نیز با اقدامات خود توانست نقش بسزایی در این پیروزی ایفا کند و در نهایت به هدف خود نائل آمد.
دکترین نیکسون مبتنی بر تقابل بین دو ابرقدرت شرق و غرب بنیان نهاده شده است به همین دلیل استراتژیهایی که وی برای تعامل آمریکا با سایر کشورها پیشنهاد میکند تحت تأثیر این نوع تفکر و معرفتشناسی از دنیای پیرامونش قرار گرفته است.
نیکسون در بخش بعد از کتاب خود از چین با عنوان غولی که بیدار شد، یاد میکند و استراتژی آمریکا برای برقراری رابطه با این کشور را تشریح میکند.
نیکسون اولین رئیسجمهور ایالات متحده بود که از چین و در سال ۱۹۷۲ دیدار کرد. عمدتاً غرب برای چین تا قبل از دههی ۶۰ م اهمیت زیادی قائل نبود و تنها از آن به عنوان کشوری عقبمانده و فقیر یاد میکرد که عمده صادراتش منسوجات و محصولات کشاورزی میباشد. در دههی ۶۰ میلادی برای اولین بار پس از صحبتهای شارل دوگل -رئیسجمهور وقت فرانسه- از اهمیت کشور چین به عنوان یک غول خفته، نگاه سیاستمداران دنیا به آنسوی آبها معطوف میشود.
نیکسون علت عقبماندگی چین را وابستگی این کشور به ایدئولوژی کمونیستی میداند و تلویحاً از رهبری مائو تسه تنگ و چوئن لای دفاع میکند و در نهایت نجات چین از افکار کمونیستی را که میراث این دو رهبر میداند، تنها علت پیشرفت این غول خفته معرفی مینماید.
«در سالهایی که چین به شوروی و تفکر کمونیستی آن وابسته بود در صحنه بینالملل به شدت خار شده بود، بعد از شکست سیاست «جهش بزرگ بهپیش»، تنگ شیائو پینگ متوجه شد مردم چین از نیروی بالقوه خود در داخل و خارج چین دور نگه داشته شدهاند. میراث مائو تسه تنگ و چوئن لای این بود که سرانجام چین را به سوی غرب کشاندند و وارد قرن بیستم شدند. میراث آنها جدا کردن چین از ساختارهای ایدئولوژیک گذشته بود.»[۶]
نیکسون معتقد بود که چین با وجود تفکرات کمونیستی نمیتوانست وارد دنیای متجدد و نوین شود و تنها زمانی قادر شد خود را با ساعت پیشرفت غرب تنظیم نماید که ایدئولوژی خود را کنار گذاشته و آغوشش را برای پذیرش آزادی و لیبرالیسم آمریکایی باز کرده باشد.
«(چین) متوجه شد که نباید از آزادی (لیبرالیسم) وحشت داشته باشد بلکه با آن به همه چیز خواهد رسید.»[۷]
بااینوجود آمریکا حاضر نمیشود استقلال چین را در عرصهی سیاسی و حتی اقتصادی بپذیرد. دولت ریگان پس از آگاهی از فروش یک میلیارد دلاری اسلحه توسط چین به ایران در اواخر جنگ تحمیلی، بلافاصله این کشور را مورد تحریم قرار میدهد و غول خفته را به خاطر آنچه حمایت از حکومت شرور خوانده بود، مجازات میکند.
چین پس از وابسته شدن به آمریکا در عرصهی فرهنگی و ایدئولوژیکی، دیگر نتوانست خود را از این وابستگی رها کند بهطوریکه فرهنگ مردم چین با قدمتی ۸ هزار ساله به سرعت و طی ۳ دهه در بخش عظیمی رو به نابودی گذارد و عملاً مردم این کشور از مردمی فرهنگی و کهن به مردمی با نشانههای لیبرالیستی تبدیل شدند. فرهنگ موسیقی راک آمریکایی- سبک غذا خوردن آمریکایی- نوع پوشش نسل جدید و گرایش شدید جوانان به نمادهای دنیای لیبرالی دیگر یک تهاجم محسوب نمیشد و جزئی از فرهنگ و ایدئولوژی مردم کهن چین قرار گرفته بود. این نوع بینش به قدری در لایههای کهن و قدیمی چین نفوذ کرد که حتی فیلمسازان آن کشور نیز نتوانستند به دور از این تهاجم قرار گیرند و ناگهان خود را در منجلاب فرهنگ لیبرالی یافتند.
«ما هرگز نباید فراموش کنیم که برای خاطر خود اقدام میکنیم نه چین … اگر چین پا را فراتر از مرحله رجزخوانی بگذارد و وارد یک مرحله توسعهطلبی و تجاوز در سیاست خارجی شود منافع مشابه ما به سرعت از هم جدا خواهد شد. مثلاً چین تا اندازهای به خاطر پول و تا اندازهای نیز به خاطر خنثی کردن تلاش شوروی و برای نزدیک شدن به ایران، در سال ۸۶ یک میلیارد دلار سلاح به این کشور فروخت … دولت ریگان وقتی تدابیری اتخاذ کرد که چین را از تجهیزات یا تکنولوژی عالی که به آن نیاز داشت محروم کرد، اقدام درستی انجام داد.»[۸]
همانطور که نیکسون نیز به درستی اشاره میکند سیاستهای غربگرایانهی چوئن لای و پس از آن تنگ شیائو پینگ در دهه ۷۰ موجب شد که علیرغم اینکه چین یک کشور کمونیستی و تحت سلطهی شوروی بود، اما بزرگترین دشمن خود را شوروی بپندارد و به آمریکا نزدیک شود.
سیاست آمریکا برای جدا کردن کشور ۸۰۰ میلیون نفری و بزرگ چین در عرصهی سیاست خارجی با وجود افرادی چون چوئن لای ها و شیائو پینگ ها به ثمر نشست و توانست ضربهی مهلکی بر پیکرهی شوروی کمونیست وارد کند که تا آن زمان چین را حیاط خلوت خود میپنداشت.
آمریکا در برابر کشورهای قدرتمندی که توانایی فروپاشی آنها را از طریق اعمال فشار خارجی ندارد، از استراتژی نفوذ استفاده میکند. طبیعی است که پس از تحصیل نتیجهی مثبت از به کار گرفتن استراتژی نفوذ در چین، برای بارهای دوم و سوم نیز آن را در دکترین سیاست خارجی و جنگ نیمه سخت خود قرار دهد و علیه کشورهایی چون ایران بکار ببندد. اعمال این سیاستها هرگز بدون وجود عناصر نفوذپذیر و نفوذی در داخل کشور هدف، موفق نخواهد بود و لازمهی به ثمر نشستن این استراتژی، وجود افرادی در داخل میباشد که با تفکرات آمریکایی اما در لباس انقلابی و مائویی، مشغول به فعالیت باشند. آمریکا برای تربیت اینگونه افراد نیز اقدامات مؤثری را در مقابل شوروی و بعدازآن کشورهای دشمن آمریکا بخصوص ایران، صورت داده است. مبادلات دانشجو از شوروی به آمریکا بین سالهای ۵۸ تا ۸۸ میلادی به تعداد ۵۰ هزار نفر که همگی از نخبگان شوروی بودند، یکی از این اقدامات بوده است که در قالب تاکتیک تبادلات فرهنگی نیکسون و برای استحاله نظام سیاسی- فرهنگی شوروی صورت گرفت.
کالین پاول- وزیر امور خارجهی آمریکا در دولت بوش- اینگونه پرده از اهمیت تربیت چنین نخبگانی برمیدارد:
«من نمیتوانم داشتهای با ارزشتر از دوستی با رهبران آتی دنیا که در اینجا (آمریکا) تحصیل کردهاند برای کشور خودمان نام ببرم.»
آمریکا با بودجهی ۱ میلیارد دلاری که هر ساله برای جنگ نرم علیه دشمنان خود تخصیص میدهد به مراتب بیش از قدرت نظامی که بودجهای معادل ۵۴۰ برابر را دارا میباشد، توانسته است موفق عمل کند.
نیکسون در بخش دیگری از کتاب خود نگاهی به کشورهای درحالتوسعه و جهان سوم میاندازد و از این مناطق به عنوان فرصتهایی برای پیشرفت آمریکا و استمرار هژمونی این کشور بر دنیا یاد میکند.
وی معتقد است که علت اصلی عقبماندگی این کشورها صرفاً وابستگی آنها به ایدئولوژی کمونیسم میباشد و در نکوهش رهبران این کشورها توصیهای که به چینیها کرده بود را دوباره تکرار میکند و میگوید برای پیشرفته شدن باید لیبرال شوید.
وی در ادامه به گونهای وانمود میکند که گویی آمریکا منجی تمام کشورهای فقیر است و این شوروی بوده که با اعمال سیاستهای بستهی خود مانع از پیشرفت کشورهای دنیا شده است.
همچنین وی مانند سایر سیاستمداران و اندیشمندان غربی که از ۵۰۰ سال قبل به اینطرف بر حمایت بیدریغ از رژیم صهیونیستی تأکید میکردند، رابطهی آمریکا و این رژیم را فراتر از یک رابطهی رسمی بیان میکند و معتقد است تعهد آمریکا به این رژیم نه یک تعهد ناشی از پیماننامه و یا حتی تعهدی ناشی از ویژگیهای استراتژیک اسرائیل برای منافع آمریکا در منطقه، بلکه تعهدی اخلاقی است که مبتنی بر ایمان آمریکایی بنا شده است. وی تأکید میکند که هیچ رئیسجمهوری نه در گذشته و نه در آینده، در آمریکا به خود اجازه نخواهد داد تا حمایت خود را از این رژیم کم و یا قطع کند.
«تعهد ما در قبال اسرائیل تعهدی ریشهدار است. ما متحدان رسمی نیستیم اما با چیزی قویتر از یک ورق کاغذ باهم پیوند داریم. یک تعهد اخلاقی، تعهدی است که هیچ رئیسجمهوری آن را در گذشته زیر پا نگذاشته و هر رئیسجمهوری در آینده از روی ایمان آن را محترم خواهد شمرد.»[۹]
وی با اشاره به اینکه چیزی نزدیک به یک-چهارم کل بودجهی کمکهای خارجی آمریکا به اسرائیل اختصاص مییابد، به این نکتهی مهم اشاره میکند که آمریکا هرگز اجازه نخواهد داد دشمنان قسمخوردهی اسرائیل به هدفشان که نابودی این رژیم است، دست یابند.
استراتژی نیکسون برای حمایت از بقای رژیم صهیونیستی مبتنی بر برقراری رابطه ایالات متحده با کشورهای مصر-اردن و عربستان سعودی استوار است. نیکسون در اهمیت این موضوع به جملهی معروف ناپلئون اشاره میکند که میگفت: اردن و مصر مهمترین منطقهی دنیا هستند!
نگاه نیکسون به انقلاب اسلامی ایران کینهتوزانه است. وی با اشاره به تظاهرات ایرانیان در مراسم حج سال ۸۷ م و سردادن شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر شوروی، این هشدار را به دنیای غرب و شرق میدهد که انقلابی که در ایران رخ داده است نه تنها ایدئولوژی غربی را برنمیتابد بلکه مخالف ایدئولوژی شرق به رهبری شوروی نیز میباشد و منافع دو ابرقدرت شرق و غرب را در تمام دنیا به مخاطره خواهد انداخت. وی خطر انقلاب اسلامی ایران را در کنار و در حد و اندازهی خطر امپراتوری کمونیسم شوروی برای آرمانهای آمریکایی میداند و هشدار میدهد که اگر آمریکا پیام انقلاب ایران را که همانا خواستهی معنوی مردم جهان سوم است، درک نکند قطعاً در این رویارویی در مقابل کمونیسم و اسلام شکست خواهد خورد.
«تظاهرکنندگان ایرانی در ماه اوت ۸۷ در مکه شعار میدادند مرگ بر شوروی مرگ بر آمریکا، آنها منافع غرب در خلیجفارس و دیگر نقاط جهان و همچنین ثبات شوروی را که ۵۰ میلیون مسلمان دارد تهدید میکنند. انقلابیون اسلامی و کمونیسم از نقطه نظر ایدئولوژیکی دشمنانی با اهداف مشترکاند. اگر غرب سیاست یکپارچه که بتواند پاسخگوی جنبههای اقتصادی و معنوی مبارزه جاری در جهان سوم باشد، اتخاذ نکند، یکی از این دو پیروز خواهند شد.»[۱۰]
با وجود برخی اشتباهات در نظرات و دیدگاههای نیکسون، اما تعبیر وی از انقلاب اسلامی ایران علیرغم کامل و جامع نبودن، تعبیری درست میباشد. وی با درک صحیح از علت پدید آمدن انقلاب اسلامی مردم ایران تأکید میکند که کسانی که فکر میکنند مردم ایران برای لباس و زندگی مادی بهتر انقلاب کردهاند در توهم به سر میبرند و این گفتهها به افسانه شبیه است. وی ادامه میدهد که این انقلاب مبتنی بر خواستههای مادی مردم ایران بنا نشده است بلکه شالودهی انقلاب را معنویت و دینمداری مردم این کشور تشکیل داده است که پس از به ثمر نشستن انقلاب، مردم به خواستههایشان رسیدند و آنچه را که از انقلاب انتظار داشتند دریافت کردند.
«افسانهای که در مورد انقلاب ایران گفته میشود این است که این انقلاب از فساد شاه و سرکوب پلیس و فقر تودهها ناشی شده، این دیدگاه خطاست. در حکومت شاه وضع ایران از تمام کشورهای منطقه بهجز اسرائیل بهتر بود. مردم آن تحصیلکردهترین مردم منطقه بودند. جوانان از این انقلاب حمایت کردند نه به خاطر اینکه خواهان آزادی- شغل- مسکن و لباس بهتر بودند، چون چیزی را میخواستند که تا به آن بیش از مادیگرایی معتقد باشند. پس از انقلاب مردم ایران همان چیزی را به دست آورند که انقلاب قول داده بود.»
با این حال وی هدف غایی مردم ایران از رقم زدن این انقلاب را نمیتواند به درستی درک کند اما تصریح میکند که این انقلاب یک جنبش عظیم مردمی مبتنی بر انگارههای ایدئولوژیکی میباشد که توانسته است یکی از دو خلاء موجود در کشورهای جهان سوم (معیشت و معنویت) را به خوبی پر کند و اینگونه ادامه میدهد که:
«اینکه آنها تصور میکردند به چه چیزی دست خواهند یافت کاملاً روشن نیست اما جای انکار نیست که انقلاب اسلامی یک انقلاب واقعی اندیشهها را ارائه داد و آنها آن را با عشق و ایمان پذیرفتند.»[۱۱]
استراتژی نیکسون در ماهیت خود پیروزی بدون جنگی را ارائه میدهد که بر اساس صدور آرمانهای آمریکایی مبتنی بر استراتژی نفوذ در بینشها و با ابزار رسانهای (رادیو-تلویزیون- ماهوارهها و …) صورت میگیرد. وی علیرغم اینکه طبق دکترین نظامی خود در برخورد با شوروی موضعی سفت و در برخی موارد تنشزا را ارائه میدهد و به تقابل نظامی در برخی موارد توصیه میکند اما محور دکترین خود را بر اساس حملهی فرهنگی از درون قرار داده است.
وی با برجسته کردن قدرت فرهنگی و اندیشهی آمریکایی درصدد است تا این راه را پیش پای سیاستمداران و تصمیمگیران ایالات متحده قرار دهد که در عصر جدید بهترین و کمهزیتهترین رقابت مسالمتآمیز در جهت به دست آوردن منافع بیشتر در کشورهای جهان سوم، تسخیر قلبها و ذهنهای مردم آن کشورهاست. نیکسون در ادامه سایر عناصر قدرت آمریکا مانند قدرت اقتصادی و حتی نظامی (که بسیار به آن افتخار میکرد) را در مقابل عنصر فرهنگ و آرمان آمریکایی کوچک میپندارد و اینگونه نشان میدهد که قدرتمندترین عنصر آمریکا برای صدور به دنیا و اعمال سیاستهای ثانوی خود، قدرت فرهنگی و سبک زندگی آمریکایی است.
«ما به اصولی که به خاطر آن مبارزه میکنیم سخت معتقدیم. نفوذ ما از قدرت نظامی یا اقتصادیمان ناشی نمیشود بلکه از جاذبه سرشار آرمانهای ما و موفقیت این آرمانها در بقیه جهان نشأت میگیرد. ما تنها قدرت بزرگ تاریخیم که نه با قدرت اسلحه بلکه با نیروی اندیشههایمان پا به صحنه جهان گذاشتهایم.»[۱۲]
نیکسون در انتها توصیهای به مسئولین و مردم کشور خود ارائه میدهد تا از این طریق بتواند هژمونی آمریکا را تا سال ۱۹۹۹ استمرار ببخشد و حتی گسترش دهد و درعینحال شوروی را بیشازپیش منفعل گرداند.
وی در تشریح یک آمریکای نو با اشاره به فسادی که در فرهنگ این کشور ریشه دوانده، با طرح چند سؤال از مسئولین، اذهان را به این موضوع متوجه میکند که آیا میشود با احترام گذاردن به خواننده راک بجای معلم- پوشیدن لباسهای زیبا- تربیت بهترین ورزشکاران اما بدون آرمان ایدئولوژیک آمریکایی، در آینده ابرقدرتی آمریکا را که با همین آرمانها در دنیا رشد کرده است، تضمین کرد و تداوم بخشید؟
اعتقاد به هزارهگرایی
نکتهای که در تمام ایدهپردازیهای نیکسون به چشم میخورد بحث شاخص زمانی است که وی مدنظر قرار داده است. نیکسون در طرحریزیهای استراتژیک خود بر شاخص سال ۱۹۹۹ تأکید میکند و حتی ابراز میدارد که در پایان هر هزاره باید اتفاقی نوین دنیا را درهم نوردد.
فارغ از این موضوع که اعتقاد به هزارهگرایی ریشه در یهودیت دارد، اما باید این نکته را یادآور شد که در دنیای مسیحیت و یهودیت اعتقاد به دو نوع هزارهگرایی وجود دارد.
- ماقبل هزاره:
کسانی که اعتقاد به ماقبل هزاره دارند بر این باورند که باید ابتدا دنیا را آنگونه که مدنظر مسیحیت و یهودیت تحریف شده است آماده کرد تا منجی (ماشیحبندیوید (مسیح (ع)) ظهور کرده و حکومت هزار سالهی خود را شروع کند.
- مابعد هزاره:
این افراد در مقابل دستهی اول بر این باورند که ابتدا باید مسیح (ع) ظهور کند و سپس دنیا به آرامش برسد و نظم نوین شکل بگیرد و حکومت هزار سالهی مسیح آغاز شود.
در دنیای غرب و بخصوص آمریکا اغلب مقامات و مردم را معتقدین به ماقبل هزاره تشکیل میدهند.
آنها معتقدند که در پایان هر هزاره باید یک منجی ظهور کند؛ این باور در بین فراماسونرها در غالب ظهور یک «نیو فاراهو» فرعون جدید، مشهور است که به مدت ۷ سال بر دنیا حکومت خواهد کرد و جنایتهای زیادی نیز صورت خواهد داد. البته همانطور که پیشبینی میشد در ابتدای هزارهی سوم بوش پسر به عنوان رئیسجمهور آمریکا برگزیده میشود و به مدت ۷ سال دنیا را به آشوب میکشد و در راستای به ثمر رساندن یکی از مهمترین اهداف اونجلیستها و ماسونها، عراق را به اشغال نیروهای خیر – به زعم خود- درمیآورد و شهر بابل را که اشغال آن به اعتقاد ماسونها و اونجلیستها یکی از شروط اصلی ظهور مسیح (ع) میباشد و باید قبل از ظهور رخ دهد، توسط نیروهای اونجلیستی به تسخیر خود درمیآورد.
نیکسون نیز مانند اغلب سیاستمداران غربی بر این باور است که در آخرالزمان، ابلیس (نماینده حزب دجال) از ستارهی زهره (ستارهی صبح) بر زمین حکومت میکند و فرماندهی سپاه دجال متشکل از روسها و مسلمانان را بر عهده میگیرد؛ در این وانفسا ۱۴۴ هزار یهودی به آسمان عروج کرده و در کنار مسیح (ع) نظارهگر آشوبها خواهند بود و هنگامیکه ابلیس و پیروان آن در آستانهی پیروزی قرار گرفتند مسیح و یهودیان پاک عروج کرده، به زمین بازگشته و پس از شکست سپاه ابلیس توسط آنها، مسیح به مدت ۱۰۰۰ سال از اورشلیم بر جهان حکومت خواهد کرد.
نیکسون در انتظار چنین روزی دکترین خود را بر مبنای هزارهگرایی محض بنیان نهاده است و در تلاش است که هرچه زودتر و قبل از پایان قرن بیستم (تا سال ۱۹۹۹) نظم نوین جهانی را که مدنظر هزارهگرایان «ماقبل هزاره» میباشد، ایجاد کند و بدین ترتیب مهمترین شرط ظهور منجی مسیحیان و یهودیان آنطور که در کتب عهد جدید و عهد عتیق آمده، برقرار شود.
بهطورقطع آنچه مسلم است و خودِ نیکسون نیز بر آن بارها تأکید کرده است، تقابل ایدئولوژیک بین آمریکا با سایر دشمنانش است که عامل اصلی این رویاروییها میباشد. تا زمان حضور شوروی تقابل اصلی بین دو مکتب کاپیتالیسم و کمونیسم بود اما با از بین رفتن بنیانهای کمونیستی، دشمنی آمریکا با ایرانی شروع شد که پس از وقوع انقلاب اسلامی، به دنبال برقراری و فراهم نمودن شرایط ظهور منجی حقیقی بود. لذا بین ایدئولوژی آخرالزمانی یهودیت و مسیحیت تحریفی با ایدئولوژی برخاسته از مکتب اصیل اسلام شیعی تقابل جدیدی ایجاد شد که محوریت این اختلاف و تضاد عمدتاً بر شرایط پیش از ظهور استوار است.
با توجه به این تقابل بنیادین و بسیار مهم از نگاه دو طرف، و با عنایت به اینکه نگاه آخرالزمانی تشیع بنیانها و آرمانهای اساسی آمریکا و نگاه هزارهگرایی و تفکر آخرالزمانی آمریکایی – ماسونی را نشانه گرفته و به خطر انداخته است، چطور میتوان انتظار داشت که این کشور از استراتژیهای گوناگون برای نابودی انقلاب اسلامی ایران استفاده نکند؟ با وقوع انقلاب اسلامی در ایران همان آرمانهای آمریکایی به خطر افتاد که نیکسون از آنها به عنوان اصل خدشهناپذیر زندگی و حیات آمریکایی یاد میکند و تأکید میکند که آمریکا برای حفظ این آرمانها حاضر شد به مدت ۷۰ سال با شوروی مقابلههای بسیار خطرناک و زیانباری را صورت دهد که اصلاً از لحاظ اقتصادی و استراتژیک به نفع ایالات متحده نیز نبود، بااینحال آمریکا حتی برای لحظهای دست از ایدئولوژی لیبرالیستی و آخرالزمانی خود نکشید و با تأکید بیشتر درصدد برآمد تا در مقابل دشمنان ایدئولوژیک خود از آنها دفاع کند.
همانطور که نیکسون اشاره میکند انقلاب اسلامی در ایران نه تنها برای ایدئولوژی شرقی بلکه برای مکتب غربی نیز زیانبار است و میتواند منافع دو ابرقدرت شرق و غرب عالم را در تمام مناطق دنیا به مخاطره اندازد به همین دلیل باید به هر طریق ممکن با آن مقابله شود تا از بسط و گسترش آن به کشورهای دیگر جلوگیری شود. آمریکایی که بیش از ۷ دهه خسارات زیانباری برای حفظ ایدئولوژی خود در برابر شوروی متحمل شده بود و حتی چندین مرتبه تا مرز جنگ هستهای و نابودی دو کشور و تمام بشریت گام برداشته بود اکنون ایران و انقلاب آن را دشمن میپندارد و در این مسیر هرگز از ایدئولوژی خود کوتاه نخواهد آمد. کشوری که سالیان درازی برای حفظ و حراست از آرمانهای خود تا به این اندازه متحمل فشارها و خسارات سنگین شده است چگونه میتواند در برابر خطری که خود آن را بزرگتر از خطر شوروی میداند دست به اقدامی نزند و حتی دست دوستی نیز برای همکاری دراز کند؟؟!
به نظر میرسد آمریکا بعد از ۳۷ سال تلاش برای نابودی انقلاب از راههای گوناگون و عدم حصول موفقیت در این زمینه، امروز روش چوئنلایزاسیون ایران را در پیش گرفته است تا با استفاده از ریویزیونیستهای داخلی بتواند ظاهر اسلامی حکومت و کشور را نگه داشته ولی از درون ماهیت انقلابی آن را تهی کند و ایران را به چینی دیگر تبدیل نماید که در ظاهر دارای حکومت کمونیستی و در باطن در بسیاری از عرصهها مسلک لیبرالیستی را در پیش گرفته است و عملاً از ایدئولوژی کمونیستی فقط یک پیشوند در ابتدای اسم کشورش باقی مانده است.
به نظر میرسد مادامی که تفکر مردم ایران مبتنی بر انقلابی است که یک بینش آخرالزمانی محکم و روش نوینی برای ادارهی دنیا ارائه میکند، آمریکا هرگز اجازه نخواهد داد تا بدینوسیله امپراتوری و سیطرهی خود بر دنیا به نابودی کشیده شود و قطعاً در مقابل هر اقدامی که سلطهی این کشور بر دنیا را از لحاظ فرهنگی و اقتصادی دچار خدشه میکند، خواهد ایستاد. معذالک مادامی که آنان مسلمانان را به دین خود در نیاورند هرگز از فکر تقابل با دنیای اسلام رهایی نخواهند جست زیرا هر لحظه باید منتظر باشند تا بنیانهای ایدئولوژیک و در نهایت بینش و معرفتشناسی دنیویشان فروریزد، همانطور که قران کریم نیز اشاره میکند:
وَلَن تَرْضَی عَنک الْیهُودُ وَلاَ النَّصَارَی حَتَّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ (بقره-۱۲۰)
«و هرگز یهودیان و ترسایان از تو راضی نمیشوند مگر آنکه از کیش آنان پیروی کنی» که در صورت تحقق خواستهی آنان مبنی بر ایجاد گرایش نسبت به ایدئولوژی و فرهنگ غربی در مسلمانان، خیال آنها از استمرار هژمونی خود بر دنیا و ایجاد نظم نوین جهانی بدون هیچ نگرانی از طرف مسلمین، راحت خواهد شد.
پینوشت:
[۱] پیروزی بدون جنگ- ریچارد نیکسون- صفحه ۴۹
[۲] همان- صفحه ۵۶
[۳] همان- صفحه ۱۱۴
[۴] همان- صفحه ۱۸۱
[۵] همان- صفحه ۱۶۲
[۶] پیروزی بدون جنگ- ریچارد نیکسون- صفحه ۲۹۳-۲۹۴
[۷] همان- صفحه ۲۹۵
[۸] همان- صفحه ۳۰۱
[۹] همان-صفحه ۳۱۹
[۱۰] همان- صفحه ۳۳۹
[۱۱] همان- صفحه ۳۴۰
[۱۲] همان- صفحه ۳۵۲