خداوندا لذتها را به بندگان حقیرت بخش
و دردهای عزیز بر جانم ریز.
«دکتر شریعتی، کتاب نیایش»
حیرت و درد چه واژگان فاخر و چه بلنداهای دست نایافتنی هستند. تنها زمانی میتوان در آغوش دونیها آرمید که خود را هماندازه دونیها، دانی کنی. دانی بودن شرط دنیایی بودن است.[۱] اما درد،[۲] تو را از حضیض دونیها به اعتلا میبرد و از نبودن به بودن و سپس به شدن میکشاند. اصولاً اگر آرام باشی مدام فروتر و فروتر میروی. اما برای اعتلا نیاز به التهاب است، التهابی حیرتمند.
آدمها وقتی دستهجمعی پس از هر تعطیلات، راهی شمال و جنوب میشوند، مجموعهای از تنهایانند؛ «تو» تنها از آنهایی و «آنها» تنها از خودشان. آنان برای پر کردن تنهاییها در کنار انبوهی دیگر از مردمان، دست به دامن مُسکّنهایی میشوند به اسم: گفتوشنود، بگوبخند، تخمه، آجیل، شبنشینی تا صبح، فیلم، سریال، موسیقی، دنیای مجازی، جاده چالوس و بالعکس، خارج و…
برای فرار از ناگزیرِ زمان و مکان، از این به آن پناه میبرند و از آنجا به اینجا. اما بالاخره باید باور کرد که چقدر جای خالی خلوتی برای شنیدن صدای خلوتِ خود، خالی بود. اصولاً باور کردن، درد عظیمی بر جان آدمی میریزد. تخیلات و توهمات جای باورها را گرفتهاند. چیزی در درون ماست که گاهی صدای نحیف نجوایش به گوش میرسد اما هربار با فرار از تنهایی، بر سرش فریاد میکشیم: «ساکت باش!»
«من»، بیشتر از هرکسی بر گردن انسان حق دارد اما با غرق شدن در تصاویر و اشیا و نوشتهها و مَجاز، تو چه میدانی که چه بلایی داری بر سر «منِ خود» میآوری. حتی در سفرها، در کنار پارکها و مزبلهها اتراق میکنی و چفت در چفت دیگران مجبوری از بوی قلیان آنها لذت ببری اما تن به تنهایی نمیدهی. خوشیهایت برای گریز است، گریزی ابتر از خویش برای گمشدن در دیگران.
به سیرک میروی و مجبوری از وضعیت اسفبار حیوانات زبانبسته بخندی، چون پول دادهای که لذت ببری، چون همه میخندند. از اهلی شدن حیوانات وحشی شگفتزده میشوی، صدایی در درونت تو را به اهلی شدن میخواند اما باز هم … به مکان دیدنی بعدی میروی؛ تعطیلات از پس تعطیلات. تکراری است اما برای مخفی ماندن از خود راهی جز این نیست.
وقتی دیگران را هم مثل خود، سرگرم میبینی میگویی: «من هم مثل همه». آه از نکبتِ «مثل دیگران بودن»، نیاز به تأیید شدن از طرف دیگران، جلب نظر مساعد آنها به قیمت همرنگ آنها شدن، صد رنگ شدن برای رسوا نشدن، به قیمت «منِ خویش» نبودن.
اگر راست گفتهاند روانشناسان و جامعهشناسان که ما موجوداتی اجتماعی هستیم و نیاز به ارزشیابی دیگران داریم، پس باید همجایی برویم که دیگران هستند، کاری بکنیم که دیگران میکنند!
«دیگران»[۳] کلمهی عجیبی است؛ بدون دیگران کلافه میشویم. وقتی آنان از تو تعریف میکنند ارضای خاطر میشوی؛ -چه رضایت سخیف و ترحّمباری-؛ و وقتی از بدیهایت میگویند آن دیگران را ترک میکنی و سراغِ دیگران دیگری میروی؛ کار به جایی میرسد که به خاطر دیگران زندگی میکنی، حتی شغل، ژست، پوشش و کالایی که دیگران تأیید میکنند، و… این قصه سر دراز دارد.
چرا اصرار داریم که در نادانی مثلِ دیگران بودن بمانیم؟ دیگرانی که بالاخره ما را به کناری پرت میکنند تا خلاص شوند؛[۴] همان دیگرانی که برخلاف ظاهرشان، شیفته انسانهای رها هستند و در دل خود، تحسینشان میکنند چون خودشان هم محتاج دستاویزند. ما که در تمنای دیگران میدویم، خود آرزوی دیگرانیم. این استیصال متقابل این تسلسل علل چه خندهی تهوعآوری میآورد!
ما داریم برای دیگران زندگی میکنیم بدون اینکه خود بدانیم؛ لذتهای تعریف شده از طرف دیگران، هنجارها و منطق دیگران، حُسن و قبح دیگران… . «دیگران» شاید چیز مهمی باشد.
و «کویر»… جایی که دیگران در آن حضور ندارند. چرا کسی به کویر[۵] سفر نمیکند؟![۶] کویر خالی از هیاهو و پر از صدای سماواتیان است. در کویر به خاطرِ خودت خطور میکنی و دیگرانی نیست که «منِ خود» را به نسیان آنها بسپاری. تنها تو هستی و تو. در کویر از دیو و شبح و موجودات فضایی قصهها خبری نیست؛ اما چون با حقیقت وجودی خودت رویارو میشوی از خودت میترسی[۷] نه از دیوان و دَدان.
تنهایی پرفروغ کویر، شرف دارد به کورسوهای گمراهکننده.
کویر ساده است و بیادعا؛ نه برجی نه بارویی نه چشمهای که به بهانه آن زمینهای اطراف آبادی را ویلا کنند؛ تنها چیز فریبندهای که در کویر هست رویارویی با منِ توست؛ در آنجا او را میشناسی، به حرفهایش گوش میدهی و با او انس میگیری. کویر عیب تو را بدون واهمه به تو میگوید؛ عیب ناتوانی، غریبی و تنها بودن، اینجایی نبودن، «خودت» بودن. شاید اگر کویر نبود، هاجر، هاجر نمیشد و اسماعیل، ذبیح آ…، کعبه هم شاید…، چون در کویر اطراف کعبه، میقات میکنی.
کویر سرشار است و مغرور؛ سرشار از تهی بودن از زرقوبرق و مغرور از استغنای از تحسین شدن. در کویر باید چشم در چشم خود انداخت؛[۸] اگر تحمل دیدن خودت را نداشته باشی از کویر فرار میکنی[۹] و اجازه میدهی عفونتِ خودفراموشی و هیچ بودن، هر روز بیشتر در تو ریشه بدواند. مشغلهها ممکن است مُسکّنی برای این درد باشند تا از این زخم چرکین بیخبر بمانی؛ کار، درس، مال، فرزند، خور و خواب، هنر، کار خیر، کار شر، مقام و منزلت، آیینها و مذاهب[۱۰]…، هر چیزی میتواند تو را بازی دهد، هر چیزی ممکن است آلتی در دست شیطان باشد برای آرامش دروغین و «احساس» خوشبختی و فقط «احساس آن».
باید زندگی را از یک سرگرمی همهجانبه بودن نجات داد و به یک صحنه مبارزه تبدیل کرد. چه شجاع و رندند آنان که در کنار خود مینشینند، به حرفهایش گوش میدهند و نوازشش میکنند. وقتی به کویر درون[۱۱] و بیرون خود میروی برای امتلاء خود از حقارتها، وابستگیها، گمراهیها و خباثتها چارهای میاندیشی و گرنه مرگی با عنصر سکوت و مدارای با پلشتیها، «منِ تو» را از پای درمیآورد. این شلوغیها و کثرتها، قابیلهای وجود ما هستند که هابیل وحدت و فطرت را با ننگ سکوت و ترس کشتهاند.
کویر یادآوری میکند که در ازل، به خدا قول جاری بودن و تن به خفگی و خفت و خاکی نبودن دادهایم. کویر آلزایمر ابدی را با یادآوری عهد الستی برطرف میکند و از گذشتهای دور میگوید.[۱۲]
اما از کجا معلوم در کویر خویش، گمراهتر نشویم! کم نیاوریم؟! شاید یک همراه، یک خضر، یک «غیرِ من» لازم باشد که آمیخته با تو باشد.[۱۳] کسی که تهی بودن تو را پر کند، از هیاهو به خلوت بکشاند، تنهایت نگذارد، فریبت ندهد و به لقمهای و کورسویی دلخوشت نکند؛ کسی که تو را عاشق بخواهد نه چسبنده و طفیلی؛ کسی که کاستی تو را به فزایندگی تبدیل کند. برای این سفر عاشقانه، توشهای باید به اسم عشق و همراهی عشقورز. تمام این معاشقه بُرد و منفعت است.
معجزهی عشق تبدیل است، تبدیل نقص به کمال، ایستایی به سیر و صیرورت، رخوت به هجرت و هجرت به وصال. وصال تازه ابتدای کامیابی است نه منتهای آن، وقتی همسفر و مقصد تو را یکی میکند.[۱۴]
کویر شاید آیت جان آدمی باشد چون در آن، سایهها کنار میرود و «تو» متجلّی میشوی. در کویر چون «در معرض»[۱۵] نیستی، «در محضر»[۱۶] هستی، در محضر حضور. وقتی با خودت روبرو میشوی میبینی که چقدر او را دوست داشتی و این امانت را بر قلب خود میفشاری.
حالا دیگر فرقی میان «با دیگران بودن» و «با دیگران نبودن» نیست. حالا میتوان با یک سفر به دو سفر رفت:[۱۷] سفری تفریحی با دیگران و سفری آرامشبخش به درون خود.
مگر نه این است که:
مرگ برای ضعیف امر طبیعی است هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مُرد.
پس خودت را به مبارزه با «خودت» فرا بخوان[۱۸] و وقتی «خودت»[۱۹] از عرصهی رزم با پوچیها و ترسها برگشت،[۲۰] زخمهایش را پاک کن و بگو: به تو افتخار میکنم.
پینوشت:
[۱]. حکمت ۴۶۳
[۲] شهید مطهری کتاب انسان کامل
[۳] استعاره از کثرت
[۴] حکمت ۴۵۰
[۵] حکمت ۱۷۵
[۶] سفر اول ملاصدرا
[۷] حکمت ۴۳۸
[۸] حکمت ۱۷۵
[۹]حکمت ۴۳۸
[۱۰] جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
[۱۱] سفر اول ملاصدرا
[۱۲] یس ۶۰
[۱۳] حکمت ۲۰۷
[۱۴] من عرف نفسه فقد عرف ربه
[۱۵] استعاره از کثرت و ماهیت
[۱۶] استعاره از وحدت و وجود
[۱۷] سفر چهارم ملاصدرا
[۱۸] مبارزهی خود عالی با خودِ دانی (شهید مطهری).
[۱۹] نفس مطمئنه!
[۲۰] اشاره به حدیث نبوی درباره جهاد اکبر